نوشته های روی دیوار

توضیح دیگر بی توضیح...برویم سر اصل مطلب

نوشته های روی دیوار

توضیح دیگر بی توضیح...برویم سر اصل مطلب

  • ۰
  • ۰

هیچکس وقتی کودک بودیم بما نیاموخت که دنیای بزرگسالان چقدر سخت و بیرحمانه میتواند باشد. تمام عشق مان این بود زودتر بزرگ شویم و دستمان به شیر آب دستشویی برسد، یا دستگیره در را خود باز کنیم.


در کودکی همگان فکر میکنند پرنس و پرنسس بزرگ میشوند. لالایی های شبانه مادر و مادر بزرگ، وقتی ما را روی پایشان تاب میدانند و افسانه های کهن را برایمان زمزمه میکردند، و از پرنسس با موهای بلند و در بند دیو، و شاهزاده شجاعی که برای نجات او فداکاری ها میکرد برایمان می گفتند، تا چشمانمان سنگین شده و بر هم بیفتد و بخواب شیرین برویم، ما را اماده برخورد با دنیای پر از دیوها نکرد.


امروز بهر سو که مینگری، دیو های خشمگینی را میبینی که با هر بار دهان باز کردن آتش و کرم های بد بو از دهان آنها بیرون میاید، ضحاک های ستمکاری را میبینی که میخواهند مغز همگان را برای سلطه خود ببلعند، و همه جا به دنبال پرنسسی میگردی که با بوسه تو یک دل نه صد دل عاشق شود. از کاوه آهنگر و فریدون و جمشید و جام جهان نما خبری نیست، رستم معتاد گشته است و  رخش در حال بارکشی است. و تو، که گاه شبها با عروسک مورد علاقه یا ماشین و توپ فوتبال در تخت میخوابیدی،  آماده این دنیا نبودی.


کتاب ها هم تو را اماده چنین روزی نکرده بود. ر. اعتمادی از عشق های دانشگاهی مینوشت، پرویز قاضی سعید از دخترهای راز الود، منوچهر مطیعی از کلبه ای انسوی رودخانه، و مرادی کرمانی از امشب دختری میمیرد. بوف کور به جنونت میکشید، و مسخ کافکا در بهت فرویت میبرد، بابا لنگ دراز و شازده کوچولو و جن ایر و بلندیهای بادگیر تو را به رویای سرزمین های دیگر میبرد، و ژول ورن با سفر به اعماق زمین حس کنجکاویت را تحریک میکرد.


پسر بودن حتما با داشتن ماشین بت من و زنبور عسل کامل میشد. عده ای فنگ را ترجیح میدادند اما برای عده ای دیگر ممنوع بود، یک قل و دو قل با سنگها ساعتها سرگرمت میکرد، و لیله و داژبال بازی و ورزش جمعی بود که در آن با دختر همسایه آشنا میشدی.


اما امروز، در فضایی مجازی، بچه ها بدنبال انگری برد هستند. تازه انگری بیرد هم دمده شده، پوکمن و امثال آن گرفتارشان کرده. اما ما، نسل ما نسل معصومی بود. تن تن که امد همه گیر شد. کول اید خوردنی محبوبمان بود که زبانمان را رنگی میکرد و چشمانمان را خندان، چهارشنبه سوری عار نبود پسر ها هم چادر به سر کنند و قاشق زنی کنند، بدون نگرانی از انفجارهای مهیب در اطرافشان. و به همین چیزهای کوچک دلخوش بودیم.


ما برای این دنیا اماده نبودیم که ناگاه خدا، شاه، میهن که هر روز در مدرسه سر میدادیم با چهره عبوس دینی جا عوض کرد. شانه کردن روزانه موهایمان بدست مادر و مادر بزرگ با روسری از یاد رفت.  واقعا باید یکی این مرگ معصومیت ما ایرانی ها را روزی بر ورق بیاورد. یا شاید مجبورمان کنند بر روی کیندل آن را بخوانیم. اما باید ثبت شود. تا گم نشود از خاطرات.

  • ۰۱/۰۸/۱۳
  • بلاگ مهستان وب ماستر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی